زندگي عجيب است؟! عنوانی که به ظاهر حالتی پند آموز دارد و به نظر می آید مخاطب آن بچه ها باشند .اما هنگامی که life is strange را بازی کردید ، نظرتان را در مورد نام بازی و مخاطبین آن تغییر خواهید داد .سیر وقایع در این بازی زیبا واقعا ما را به این نتیجه می رساند که ، بله واقعا زندگی چیز عجیبی است .
تيم بازی سازی Dontnod فعالیت خود را با ساخت عنوان Remember Me شروع کرد . در آن هنگام منتقدین شروع به گند زدن از سر تا پای بازی کردند و بخاطر گیم پلی و جزئیات ضعیفش انرا سیبل حملات خود قرار دادند .به شخصه واقعا آرزو دارم منتقدینی که اینگونه عمل می کنند بالاخره روزی یک بازی بسازند ببینم خودشان چه گلی به سر می زنند . Remember Me آنقدرها هم بد نبود ولی دستاوردهایی بس عظیم برای تیم سازنده به همراه داشت . تیم سازنده نقاط مثبت و بالقوه اثر خود را و نقاط ضعف را به خوبی دریافت و نقاط قوت اثر خود را در اثری جمع کردند که در آن مجبور به پرداختن به نقاط ضعف عنوان قبلی نباشند و به قولی در ژانری که تنها در برگیرنده نقاط قوت آنها بود به فعالیت و خلق اثر بعدی خود ادامه دهند .ژانری که واقعا می توانست آنها را به بالاترین حد در موفقیت برساند .
Life is Strange، نتیجه حل این معادلات بود .و برخلاف Remember Me توانست محبوبيت زیادی را براي اين تيم به همراه آورد. آنها بخشهای اکشن را که در طراحی و اجرای آن خیلی تبحر نداشتند را حذف کردند و تمرکز بسیار زیادی روی داستان و کاراکتر ها و لوکیشن ها کردند . همچنین گرافیگ واقع گرایانه عنوان قبلی را کنار نهادند و سبک گرافیکی کومیک را جایگزین آن نمودند . اینگونه بود که آنها به خلق اثری بسیار خوب دست یافتند و همچنین square enix نیز یکی از مهمترین و محبوبترین عناوین تاریخ فعالیت خود را پیدا کرد .فصل اول آن چنان موفقیتی یافت که احتمال ادامه این عنوان تقریبا مسجل بود .سپس استوديوي Dontnod با مشارکت استودیوی نام آشنای Focus Home Interactive درگیر پروژه ساخت عنوانی با حال و هوای گائیمک و خون آشامی بنام Vampyr شد و مسئولیت ساخت نسخه فرعی از life is strange را بر عهده تیم کوچکتری بنام deck Nine نهاد .این تیم که نام خود را عوض کرده بودند و قبلا با نام Idol Minds شناخته شده بودند ، فعالیت خود را روی پروژه جدید life is strange که با نام Before the Storm شناخته میشد آغاز نمودند .
داستان بازي اصلي درباره دختري بنام مکس بود که در مقطع دبیرستان تحصیل می کرد .او به دلیلی مجهول توانایی Time Shift یا جا به جایی زمان را داشت و سعی داشت با استفاده از این قابلیت جان دوستش کلوئی را نجات دهد .مکس بی خبر از اینکه دخالت های او با استفاده از نیروی خارق العاده اش روند سرنوشت و طبیعی سیر اتفاقات و حوادث را مختل می کند و بر عوامل دیگر اثراتی پیش بینی نشده می گذارد ،چندین بار جان دوستش کلوئی را نجات می دهد و این موضوع باعث می شود تا اتفاقات ناگواری در شهر آرکیدیا رخ دهد .
زیر بنا و شالوده اصلی داستان Life is Strange بر اساس وجود نظریه ایست که موسوم به اثر پروانهاي بوده در غلم رياضيات ابداع شده و شکل گرفته است بدین مفهوم که «آيا بال زدن پروانهاي در تگزاس ميتواند موجب رخ دادن طوفاني در آفريقا شود؟» از منظر قوانين فيزيک و نیز علم ریاضیات و در نظر گرفتن نظریه اثر پروانه ای چنين اتفاقي ممکن است. همهي اين حوادث عجيب و غريب زير سر نظريهاي موسوم به «نظريهي آشوب» (Chaos Theory) است که بيان ميدارد در برخي از موارد ، با رخ دادن تغييرات بسيار کوچک، پيامدهاي بسيار بزرگ حاصل ميشوند. اثر پروانهاي در علومي مانند اقتصاد، مديريت، رياضيات و... کاربرد دارد و بدین ترتیب شالوده اصلی و ستون های داستان Life is Strange بر آن اساس بنیان نهاده شده . دوستداران فیلم چنانچه عنوان The Beauty Effect را دیده باشند ، نیک می دانند که هسته اصلی داستان در اثر اثر نیز همان اثر پروانه ای است .
عدم آشنایی مکس با این موضوع و نجات جان دوستش باعث ایجاد طوفانی بزرگ می گردد که بندر آرکیدیا را از بین می برد . مکس در واپسین لحظات در می یابد که سر منشاء وقوع تمام این جریانات دخالت او در سرنوشت و نجات جان کلویی است .داستان این عنوان در اپیزود اول بسیار خوب و قوی آغاز می گردد و شاید تصور در اوج ماندن داستان این بازی با چنین شروع خوبی از تیم سازنده بازی بر نمی آمد .اما دک ناین در ادامه کار خود را مستثنی از این تجربه و قانون نانوشته نشان داد .سه اپیزود بعدی در واقع قبل از داستان اصلی به وقوع می پیوندد و در واقع زمانی را به تصویر می کشد که هنوز اتفاقات اپیزود ابتدایی بازی حادث نشده است .او با دختری بنام ریچل دوست می شود و به مروز دوستی آنها تحکیم می یابد .در این میان پدر کلویی در یک حادثه رانندگی فوت می کند و داستان بازی با مشکلات خانوادگی کلوئی ادامه می یابد .مادر کلوئی یکسال پس از فوت شوهرش تصمیم به ازدواج مجدد می گیرد .کلوئی که از کاراکتر و شخصیت فردی که مادرش برای ازدواج در نظر گرفته خوشش نمی آید ، به تصمیم مادر اعتراض می کند . در آنسوی داستان ریچل خانواده ای بسیار آرام دارد و در چنین خانواده ای هیچگاه با مشکلاتی که کلوئی مواجه شده ، برخورد ننموده است .شخصیت ریچل کاملا بر خلاف کلوئی است .
داستان بازی اینطور ادامه می یابد که برای ریچل نیز مشکلاتی ایجاد می شود و پایه های زندگی او نیز دچار تزلزل می گردد . حالا زندگی هر دو تشابهات فراوانی دارد و همین موضوع باعث به وجود آمدن ارتباطی قوی بین این دو نفر می گردد .در ادامه داستان چنان به رابطه ريچل و کلويي می پردازد تا بازیکن نسبت به کلوئی همزاد پنداری می کند و نسبت به وضعیتی که ریچل در آن گرفتار است هم ، باری را بر دوش خود احساس خواهد نمود .
شخصیت پردازی این سه ایزود جدا به قدرت بازی اصلی انجام گرفته .نقطه قوت بازی بدون شک شخصیت پردازی کم نظیر آن است و تا مدتی حتی زمانیکه بازی نمی کنید ، ذهن شما را به خود مشغول می دارد . دیالوگها و سیر وقایع بازی خیلی عالی و کم نظیر پیش می رود و در مواقعی که با برخی کاراکتر های بازی قدیمی برخورد می کنید ، به اوج خود می رسد . بچه های مدرسه، معلمان و مديران و افرادی که در فصل اول با آنها آشنايي نسبي پیدا کردیم، با شمايلي جوانتر و کم سن و سالتر بازگشتهاند و ديدن و صحبت کردن با آنها يکي از بهترین قسمتهایی است که در Before the Storm تجربه می کنید . در کنار شخصيت پردازي بینظیر، همانطور که قبلا هم گفتیم ایجاد حس همزاد پنداری در life is strange بدون شک در سطحی عالی یکی از نقاط عطف این اثر ارزنده محسوب می گردد .فصل اول از اين لحاظ عملکردی خیره کننده داشت بطوریکه واقعا بازیکن خود را در موقعیت و چالشهای مکس حس می کند . (در نظر نویسنده مطلب تا به حال برایش چنین حسی در هیچ اثری پیش نیامده و یا لااقلل کمتر پیش آمده که چالشهای یک شخصیت در یا بازی را تا این حد واقعی و جزو چالشهای خود بیابد ).
سازندگان بازی در مواقعی تعمدا این حس را به شدت در بازیکن القاء می کنند .مثلا در سکانسی ریچل با یک فروشنده مواد مخدر درگیری لفظی پیدا می کند و فروشنده با چاقویی او را تهدید می کند و درگیری آغاز می شود . در این زمان سازندگان با استفاده از زاویه دید دوربین شیطنتی می کنند و بازیکن تصور می کند که در حرکتی کارد مهاجم تا دسته در سینه ریچل قرار دارد .اما در ادامه در میابد که در واقع فقط دست او را زخمی کرده است .در این سکانس کوتاه که چند ثانیه بیشتر به طول نمی انجامد بازیکن بی اختیار به خود می گوید : ای داد بیدار و در ادامه بدلیل اینکه قبل از شروع درگیری انتخاب خاص و تاثیر گذاری را جهت جلوگیری از درگیری پیش روی نداشته اید ممکن است با خود بیگویید : امکانش بود که قبل از اینکه کار به زد و خورد بکشد ، گزینه دیگری را انتخاب می کردم تا کار به درگیری نکشد و ریچل بیچاره کشته نمیشد ؟!! صحنه های اینچنینی در بازی زیاد است و این موضوع تبحر و موفقیت بازیسازان در القاء این حس در بازیکن کاملا هویدا می کند .
البته عواملی که در القاء موفق این حس به بازیکن دخیل بوده اند از دید نویسنده مقاله کاملا برنامه ریزی شده و حساب شده بوده اند .مثلا تشریح و کالبد شکافی دقیق و پر از جزئیات شخصیت های اصلی داستان . آنها داستان را تا اندازهاي شخصي و دقيق روايت ميکنند که کم پيدا ميشود بازي يا فيلم ديگري که اين گونه مخاطب را وارد زندگي روزمرهي پروتاگونيستش کند. بازیکن شخصی ترین زوایای زندگی کلوئی را حس می کند . وقتی موزیک گوش می کند یا دوش میگیرد یا از خواب بر می خیزد یا در میان لباسهایش ، دنبال رنگ مورد علاقه برای پوشیدن می کند . این درگیری بازیکن و شخصیتهای اصلی بازی در کوچکترین جزئیات باعث می شود هر چه بیشتر در قالب او در آئید .یا او تصمیم بگیرید و حرف بزنید و تاثیر کارها و انتخابها و مسئولیت آن تصمیمات را روی دوش خود حس کنید .با توجه به اینکه بخ شخصه بازی دیگر را تا این حد موفق در این زمینه تجربه نکرده ام ، برای life is strange در این مورد جایگاهی خاص در نظر می گیرم.
یکی دیگر از عوامل موثر در پایداری و موفقیت این حس ،مونولوگهای این بازی هستند .این قسمتها و پرداخت هایی که تیم سازنده در این زمینه داشته است باعث می شود بازیکن درون افکار شخصیتهای اصلی قرار بگیرد و در آنچه مثلا در مغز ریچل می گذرد دخیل شود . شما پی می برید که او دنبال چه چیزی است ، از چه ناراحت سا خوشحال می شود یا چگونه می اندیشد .در بازیها معمولا نمی توان با استفاده از سیر وقایع و دیالوگهایی که بین افراد رد و بدل می گردد ، ابعاد درون شخصیتی و هویت درونی کاراکتر ها را خیلی باز کرد و این نکته ای بود که بازیسازان در نظر گرفته اند و با مونولوگهای موثر باعث شده اند که این کاستی تا حدود بسیار قابل قبولی جبران گردد . مونولوگها در این عنوان به بهترین شکل خلق و پرداخته شده اند و در زمره نقاط عطف بازی قرار می گیرند .از دیگر قسمتهایی که این بازی را به عنوانی درخور و شایسته تحسین بدل می کند داستان گویی های محیطی است که در نسخه های قبلی نیز عملکردی شایسته داشت .محیط ها بسیار پر جزئیات کار شده که هریک داستان خاصی را ابراز میدارد .بازیسازان روي جزئيات محيط، اشياء و وسايل تمرکز فراواني داشتهاند و هر يک از آنها را به نحوی شایسته طراحي کردهاند. اتاقها، طراحي خانه و ساير لوکيشنهاي بازي، هرکدام داستانهاي ناشنيده بسياري را درون خود جاي دادهاند و اين بر عهده بازيباز است که با جست و جو و دقت در آنها، به ماجراهايشان پي برده و ابعاد شخصيتی کاراکتر ها بیش از پیش برایش روشن گردد . مثلا اتاق خواب کلوئی مثالی عالی در این زمینه است سازندگان در طراحی این اتاق و جزئیات آن قصد داشته اند ابعادی از شخصیت درونی کلوئ را بر ملا سازند که در این امر موفقیت زیادی نیز یافته اند . خب تعریف و تمجید کاقیست . این عنوان نیز مانند هر عنوان دیگری مشکلاتی دارد که در ادامه توجه شما را در آنها جلب می کنم .مشکل اول این است که اصولا در ساختار اینگونه بازیها ابتدا مشکلی به وجود می آید (گره خوردگی ) . سپس بازیکن درصدد حل مشکل بر می آید ( چالش یا تقابل ) و در انتها مشکل حل می شود (گره گشایی ).اشکال life is strange در این است که به معنای واقعی گره خوردگی در بازی به وجود نمی آید . یعنی مشکلات و مسائلی برای شخصیتهای بازی به وجود می آید اما برطرف سازی آنها به واقع چالشی عظیم را برای بازیکن به وجود نمی آورد .مسائل و مشکلات تا حد زیادی سطحی و بی اهمیت هستند و بازیکن در طول بازی در حسرت مساله ای سخت که واقعا او را به چالش بکشد یا قسمت زیادی از موضوع بازی در آن نهفته باشد باقی می ماند .علاوه بر این چالشها بی هدف هستند و بر سر بازکردن مساله ای بزرگ در مورد روشن شدن ابعاد تاریک داستان هدف واحدی را دنبال نمی کنند .بازیکن در طول بازی چندین بار حس می کند که همه چیز به خوبی و خوسی تمام شده و حتی انتظار دارد که بازی در آن لحظه خاص به اتمام برسد .
باید در نظر داشت که Before the Storme قرار است اتفاقات رخ داده قبل از يک داستان مشخص را بازگو کند. اين بازي همچنين فقط سه اپيزود براي روايت داستانش زمان دارد و مثل بازي قبلي نميتواند پنج اپيزود کامل باشد. به عقيدهي من اين دو محدودیت باعث شدهاند نويسندگان داستان بازي در پیاده سازی داستان در طول بازی نتوانند آنچه که در ابتدا در نظر داشته اند را به مرحله اجرا در آورند .داستان اين بازي ارتباطش با وقوع طوفان و جا به جایی زمان و اثر پروانه ای در دست می دهد و چالش بازیکن نجات جان عده زیادی از انسانها و قهرمان داستان شدن نخواهد بود و یک جورایی پایان داستان بازی از قبل مشخص و روشن می نماید . به همین جهت سازندگان مجبورند وقایع را طوری پیش برند که خاتمه آن بدلیل انطباق بر ابتدای بازی اول از پیش معلوم است . این محدوديتها باعث شده که داستان اين نسخه بسيار معموليتر، کوچکتر و شخصيتر باشد. این می تواند دلیلی بر این باشد که چالشهایی که در طول داستان به وجود می آید ، بی اهمیت می نماید .life is strange بطور کلی داستانی است که وقایع آن در دنیاهای موازی به وقوع می پوندد . حالا چرا باید اصرار ساطندگان به اینکه پایان قسمتهای قبلی ، شروع آخرین قسمت باشد را پذیرفت ، چندان روشن نیست.اگر قرار بر این بوده که انتخابها ما را در دنیاهای موازی و متفاوت قرار دهد ،و سرنوشت شخصیت های داستان در هر یک از این دنیاهای موازی ، متفاوت باشد ، چرا باید این تلاش سازندگان را پذیرفت ؟ ما در نسخه قبلی با تعداد زیادی مکس رو به رو بودیم که بخاطر بازگرداندن زمان هر یک در جایی از این دنیاها ایجاد گشته بودند و با چالش خاص خود رو به رو بودند . حالا چرا داستان این بازی نباید یکی از این دنیاهای موازی باشد ؟ این موضوع باعث گشته که فلسفه وجود انتخاب و به وقوع پیوستن وقایع تازه در پی انتخابها و اثرات پروانه ای تا حدود زیادی خدشه دار شود.این یکی از مهمترین و واردترین ایرادات به Before the Storm می باشد .سازندگان بازی با دست خودشان به هسته شکل گیری داستان بازی و تاثیر انتخابها خیانت کرده اند و پایان بازی را علیرغم انتخابهای گوناگون محدود نموده اند .در عین حال همین پایان محدود شده نیز تا حدود زیادی ساده انجام می پذیرد و به هیچ وجه به گونه ای نیست که بازیکن را تا مدتها به فکر فرو برد که به تجزیه و تحلیل سیر وقایع بازی بپردازد .
اشکال دیگری که می توانیم برای این بازی برشماریم سیاست یک بام و دو هوایی است که سازندگان در وفاداری به بازی اول در پیش گرفته اند بدان معنی که هم به آن وفادار و هم به آن بی وفا بوده اند.صرنظر از انتخابها و اینکه در حالت ولی انتهای بازی به ابتدای قسمت اول ختم می شود ، قسمتهایی نیز نسبت به نسخه اصلی بازی متفاوت است .شاید کمی گنگ گفته باشم اما اوج انطباق این گفتار در عمل را می توان با مثالی از رابطه کلوئی و فرانک نشان داد .در لحظات انتهاي بازي ميتوانيد با فرانک به خوبي رفتار کنيد و او را در خانواده بپذيريد و يا اين که با او بدرفتاري کنید و وضعيت را بدتر کنيد. کسانی که قسمت اول را بازی کرده اند می دانند که کلويي هميشه با فرانک بدرفتار می کرده اما اگر گزینه اول را انتخاب کنید قسمت پایانی Before the strom به ابتدای قسمت اول وصل نمی شود و این دو گانگی را می توان بطور کلی جزو اشکالات بازی به حساب آورد .با توجه به اینکه سازندگان در سه اپیزود زمان نسبتا کمی در اختیار داشته اند ، دیگر از جا به جا کردن زمان برای حل کردن معماهای بی نظیر که بر این اساس طراحی شده بودند ، نیست .به طور کلي معماها در اين فصل بسيار کمرنگتر و ضعيفتر ظاهر شدهاند. البته در اين مورد Before the Storm هنوز به حد و اندازهي فحطی معما و گیم پلی در سری بازيهاي تلتيل نرسيده است و همچنان ميتوان معماهاي خوبي در آن پيدا کرد. اما در هر حال این موضوع را میتوان در نقاط ضعف دیگر آن برشمرد .همچنین اگر قبل از شروه دیالوگ با طرف مقابل محیط گفتگو را خوب گشته باشید ، احتمالا کلیدواژه مناسب را جهت پیروزی در آن محاوره در محیط خواهید یافت .طراحی و اجرای قسمت backtalk بسیار خوب و هوشمندانه صورت گرفته و این قسمت را می توان در زمره قسمتهای برجسته این بازی به حساب آورد .البته اگر در پیدا کردن کلید واژه موفق نبودید بازی به سادگی ادامه پیدا می کند و بهانه ای سر راه شما قرار می دهد تا به راحتی بازی را ادامه دهید که البته این موضوع می تواند تا حدودی جذابیت های این قسمت را تحت الشعاع قرار دهد .
در قسمت گرافيک و جلوههاي بصري می توان ادعا کرد که موارد فوق نسبت به نسخه قبلی چندان تفاوتی نداشته و انتظارات علاقمندان را نسبت به پیشرفت گرافیکی بازی با توجه به زمان انتشار بازی در نسل هشتم بازیهای ویدئویی پاسخ شایسته ای نمی دهد .شاید در برخی موارد نسبت به عنوان قبلی ، عقب نشینی هایی نیز داشته باشد . نسخه قبلی این بازی از موتور آنریل در خلق آن اثر استفاده کرده بودند اما اینبار سراغ unity رفته بودند که دلیل آن مشخص نیست زیرا که موتور Unity دارای ضعفهایی است که بکارگیری آن برای عناوین بزرگ را چندان توجیه پذیر نمی کند .مثلا دود یا آتش در برخی موارد شبیه هر چیزی است الا دود و آتش یا مدلها اصلا کیفیت جالبی ندارند که بخاطر ضعفهای یونیتی در سیستم ذرات می باشد .از گرافیک پر اشکال آن که بگذریم در قسمت صدا واقعا اثری کم نظیر خلق شده .ترک های موسیقی بازی که هر یک به تنهایی شاهکاری محسوب می گردد و گویندگان و صداپیشگان نیز در القاء حس و حال و هوای بازی کم فروشی نکرده اند و دین خود را بطور کامل ادا نموده اند .موسیقی متن ، ترک هایی لایسنس شده و با کلام و نیز تعدادی از ترک های ساخته شده برای این بازی می باشد که بطور کامل و بی نقصی با داستان و حال و هوای بازی هماهنگ هستند .در پایان باید بگویم که طرفداران before the storm مطمئن باشندکه با اثری رو به رو هستند که تا حد زیادی نکات و امتیازات مثبت قسمت اول بازی را حفظ و تقویت کرده و اینبار نیز قطعا طرفدارانش را راضی خواهد کرد .گروه تهران سی دی شاپ سفارش و انجام این عنوان را به تمامی دوستداران و علاقمندان سبک Adventure پیشنهاد می کند . علاقمندان می توانند در انتهای همین صفحه نیز نظرات و نقد و تحلیل خود را از این بازی برای سایر اعضای سایت بنویسند تا پس از تایید مدیر سایت در همین صفحه گنجانیده شود .
حداقل سیستم مورد نیاز:
OS: Windows 7 or above (64-bit Operating System Required)
Processor: Intel Core i3-2100 (3.1GHz) or AMD Phenom X4 945 (3.0GHz)
Memory: 3 GB RAM
Graphics: AMD Radeon R7 250 or NVIDIA Geforce GTX 650
DirectX: Version 11
Storage: 14 GB available space
Additional Notes: Please note that 32-bit operating systems will not be supported.
سیستم پیشنهادی:
OS: Windows 10 64-bit
Processor: Intel Core i3-6100 (3.7GHz) or AMD Athlon X4 845 (3.5GHz)
Memory: 6 GB RAM
Graphics: AMD Radeon RX 460 or NVIDIA Geforce 1050
DirectX: Version 11
Storage: 14 GB available space
Additional Notes: Please note that 32-bit operating systems will not be supported.
Adventure